یادش بخیر!
اولین پیاده روی طولانی را کلاس پنجم تجربه کردم.
یک جفت پوتین مشکی با نوار طوسی داشتم و لباس فرم مدرسه. رفته بودیم اردو. باغی نزدیکی های شاندیز. یکی از آقایان سرخوش اداره هم همراهمان بود و لب نهر قشنگی که از کنار درختها می گذشت ایستاده بود. زل زل نگاهش را توی آب میدواند و برگهای توی دستش را تکه می کرد. توپی که پوربهمن شوت کرد افتاد توی آب و سرو لباس مرد را حسابی خیس کرد.
مرد اورکتش را نگاهی انداخت و بعد نگاهش را به ما داد و گفت: نمی تونم بگم پدرسوخته وگرنه می گفتمت آخه بچه حواست کجاس تو؟
زبان درازی ام گل کرد. گفتم: شما بدجایی ایستادی. ما که تقصیری نداریم.
نگاه ریزی بهم انداخت و رفت سراغ خانم علوی مدیر مدرسه. بعد نمی دانم چه شد آمد سراغ ما و گفت: بند کفشتونو محکم کنین میخوایم بریم پیاده روی.
رفتیم. من و پوربهمن سلانه سلانه پیش می رفتیم و بقیه تندتند جلو می رفتند. شاندیز، زشک، ابرده و روستایی که اسمش را به خاطر ندارم . فک کنم کنگ بود. از میان باغات آهسته آهسته می رفتیم و درست از کنار دیوار باغی که شاخه های سبز گردویش تا روی زمین پهن شده بود به سمت پایین سرازیر شدیم. رودخانه بود انگار. حالا که یادم می آید عرضش هم زیاد بود و پاهای ما تا زانو توی آب فرو رفته بود و با حرکت پا صدای قشنگی از آب برمیخاست.
پاهایم دیگر توی کفش طاقت نمی آورد. پوربهمن کفشهایش را درآورد و از کناره آب روی خاکها قدم برمی داشت. من اما بند پوتینهایم را به هم بستم و کفشهایم را توی آب رها کردم تا در مسیر آب حرکت کند.
صدایی از پشت سر گفت: های بچه! خیال میکنی پوتین برای رها کردنه. برش دار و بپوش.
برگشتم. نگاهی به قیافه اش انداختم که می خندید اما الکی اخم کرده بود. گفتم: تو پام جا نمی شه.
گفت: کوربشه که جا نمیشه. پاهات که توش جا میشه.
گفتم: می گم جا نمیشه.
گفت: بچه! اگه پوتینتو آب ببره چی کار می کنی؟
گفتم: ولش!
گفت: امون از شما بچه ها که هم روتون زیاده هم ادعاتون.
بعد آهسته از کنارم گذشت و غمی صورتش را گرفت.
سالها گذشته بود. بچه ها را سوار یک مینی بوس کردم و گفتم: می ریم فریمان. کال گنجشکی روستای چرم.
شبیه به همان مسیر کودکی هایم بچه ها را از توی آب بردم و آوردم. با پاهایی ورم کرده. خون آلود و خسته. اما پاهای خودم هنوز سالم بود.
توی آب وقتی بچه ها کفششان را در می آوردند و سرشان فریاد می کشیدم یادم آمد مردی را که با ناراحتی از کنارم گذشته بود. شاید یادآوری خاطره ای صورت او را آن روز غرق غم کرده بود. شاید هم ... نمی دانم. اما یادش بخیر!